ابرمرد دوران: بتوارگی میل جنسی « میل جنسی را نباید انکار یا سرکوب کنیم »، این ایده ای بود که خیلی وقت پیش از اینها، حدود 12- 13 سال پیش وقتی تازه داشتیم می فهمیدیم اصلا کی هستیم، بین دوستای نزدیک مرتب رد و بدل می شد، همیشه وقتی حرف از میل جنسی می شد، این ایده را همچون دستاوری تازه که انگار خودمان به تنهایی کشف اش کرده ایم، برای هم باز گو می کردیم، و چه شعفی داشتیم از این کار، و چه احساس روشنفکری ای که بهمان دست نمی داد... آخر آن زمان ها با این زمان ها خیلی فرق داشت. آن زمانها هنوز ایمیل، و چت و اسمس نبود... آن زمانها دختر به این راحتی در دسترس نبود... هنوز فاطمه دختر همسایه مان کلی برای خودش طرفدار داشت و هر روز که از دبیرستان به سمت خانه می آمد، همین که از سرکوچه می پیجید با پسرهایی روبرو می شد که انگار خیلی وقت است منتظرش هستند تا او از جلوی شان بگذرد و تنها لبخندی آن هم چقدر پنهانی و در لفافه بزند و خستگی ساعتها انتظار را با همان لبخند از بین ببرد.... آن زمانها جمعی دوستانه داشتیم، که هر جمعه بعدازظهر می رفتیم فوتبال و این بزرگترین تفریح زندگی مان بود انگار، و ما که شاید در آن زمان روشنفکرتر هم بودیم غیر از فوتبال اهل کتاب و شعر و ... هم البته بودیم. محمد عاشق شعر بود، سعدی، مولوی، حافظ... ولی همیشه مولوی را به همه شان ترجیح می داد... همیشه وقتی جمع می شدیم شعری از مولوی داشت که برایمان بخواند و هپروطی مان کند... احمد، اهل فلسفه بود، نیچه می خواند و عاشق ابرمرد بود، هر وقت صحبت اش گل می انداخت کلی از «فراتر رفتن» داد سخن می داد و می گفت که باید از این « دریوزگی ها » بگذریم و .... سعید نگاهی فلسفی- عرفانی داشت، یادم هست که آن زمانها همیشه « الهی قمشه ای » گوش می کرد، عاشق هفت شهر عشق بود و همیشه بحث های جالبی سر عشق مجازی و عشق حقیقی بین مان راه می انداخت... و من، علی، بیشتر شنونده بودم آن زمانها، دوست داشتم یاد بگیرم، دوست داشتم بفهمم... و تنها آرزویم یک چیز بود... این که هیچوقت با دروغ زندگی نکنم... در آن زمان هر وقت بحث از میل جنسی می شد، تنها ایده ای که مطرح می شد همان بود که اول صحبتهام گفتم، نباید انکار کنیم، نباید سرکوب کنیم... البته به گمانم خودمان هم آن زمان درست و حسابی نمی دانستیم درباره چه چیزی داریم صحبت می کنیم تا این که احمد روانشناسی قبول شد و در حیات خلوت پشت دانشگاه وقتی با اولین دوست دخترش تنها شده بود، فهمید که انگار فروید این حرفها را خیلی قبل تر ها گفته، و البته در همان شبی که این را فهمیده بود به ما هم گفت و ما هم فهمیدیم. حالا از آن شب که جمع مان همه فهمیدند که این ایده از فروید بوده سالها می گذرد، و ما هنوز هم برای تحقق آن ایده ای که اول بار 12- 13 سال پیش به ذهنمان خطور می کرد، تلاش می کنیم. محمد کار آزاد دارد و سالهاست که به محفل های ادبی و هنری می رود و برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده است، و تنها برای ما که دوستان صمیمی و قدیمی اش هستیم و هیچ چیزی نداریم که از هم پنهان کنیم یکبار گفت که علاوه بر زنش، سه تا دوست دختر همزمان دارد و به قول خودش: « با شعر مخشونو می زنم! » احمد همین چند وقت پیش زنش را طلاق داد و حالا خانه ای مجردی برای خودش دارد و فکر می کنم بهتر از همه ما فهمیده است که فروید چه نابغه ای بود برای خودش وقتی این حرفها را زد... او حالا خودش را ابرمرد این دوران می داند. سعید دچار افسردگی شدید شده است، و یکی دو سالی می شود که با قرص و تخت بیمارستان دست به گریبان است. و من، سالهاست که دیگر هیچ کتابی نخوانده ام، راستش هیچ کداممان دیگر هیچ کتابی نمی خوانیم، حقیقت این است که الان در جمع های روشنفکری هم نیازی نیست که مطالعه داشته باشی برای این که خودی نشان بدهی... احمد سالهاست که دارد در گوشم می خواند که همه چیز تصعید میل جنسی است: هنر، شعر، فرهنگ، موسیقی، عرفان و ... انگار دلزده شده ام از همه چیز ... به گمانم من هم همچون سعید دارم افسرده می شوم.
نوشته شده توسط سینا درمورخه 31/4/1389 درساعت10 صبح
|